کـــــادح



یا نور المستوحشین

می گفت من فهمیده ام، ماها جنس وجودمان طوری است که حال خوب یا بدمان یک دلیل بیشتر ندارد و آن هم کیفیت ارتباطمان با خداست. یعنی تو الان هر دلیلی برای آشفتگی ات بیاوری باز تهش می رسی به همان. یک نقصی آنجاست. دیدی گاهی اوقات هزار کار و مشکل و گرفتاری داری اما ته دلت آرام است که در نهایت همه چیز سر جای خودش قرار می گیرد؟ با آرامش و در حد توانت وظیفه ات را انجام می دهی و این قدر هم به در و دیوار وجودت مشت نمی کوبی. آن لحظه ها حتما بخاطر خدا حال دلت خوب است. چون ارتباطت با او سر جای خودش است.حالا، این روزها واقعا حواست هست هم و غمت باید صرف چه چیزی بشود؟ همیشه وقت برای خلوت هست. نیاز نیست کارها را کم کنی، رزمنده ها وقت خلوت داشتند؟ بله. اما نه خلوتی که بخاطرش به مرخصی بروند. خلوتی که در دل میدان بود. رزمنده نیرویش را از خواب کافی و غذای کامل نمی گرفت، از مناجات شبانه اش می گرفت.


یا جبار

می گویند بچه در هر مرحله از رشد، باید متناسب با سن و سالش، یک سری توانایی های پایه جسمی و فکری را کسب کند. از یک سنی به بعد اگر آن توانایی ها شکل نگیرند، این می شود مشکل یا بیماری. باید سخت تر از قبل تمرین و تلاش کنند برای برطرف کردنش، اگر هیچ راهی نباشد، دیگر باید بنشینند به امید فرجی و معجزه ای.باید بچه را روی دست بگیرند بیاورند به محضر رحمت تو. 

روحم را روی دست گرفته ام به محضرت. 

بیست سالم شده است. دنیا با من چون بیست ساله ها طی می کند، یا بیشتر. 

و من گاهی اوقات توهم می کنم که بیست ساله ای هستم، یا بیشتر.

و تو، نمی دانم محض این توهم است یا از برای تنبیه، که گه گاه با امتحانی درخور یادآورم می شوی که من مشروطیِ عالمم! که روح معلولم دارد زجر می کشد از دست و پا زدن ها و درجا زدن های مدامش. از این که به قدر عمرش رشد نکرده اما به قدر عمر، یا شاید بیشتر از او توقع می رود. از اینکه در هر مرحله، از آنچه که باید باشد جا مانده و.

حالا به جای تمام روزهایی که عادت به نقصان داشته، آمده به محضر رحمتت. عمرش را برکت بده، به قدر رفع نقصان. و معجزه ای کن تا نقصانش به کمال بدل شود.



بسم ربّ الحسین


قافله عشق در سفر تاریخ است

 و این تفسیری است بر آنچه فرموده اند: کل یوم عاشورا و کل ارضٍ کربلا

این سخنی است که پشت شیطان را می لرزاند و یاران حق را به فیضان دائم رحمت او امیدوار می سازد. 

. و تو، ای آن که در سال شصت و یکم هجری هنوز در ذخایر تقدیر نهفته بوده ای و اکنون، در این دوران جاهلیت ثانی و عصر توبه بشریت، پای به سیاره زمین نهاده ای، نومید مشو، که تو را نیز عاشورایی است و کربلایی که تشنه خون توست و انتظار می کشد تا تو زنجیر خاک از پای اراده ات بگشایی و از خود و دلبستگی هایش هجرت کنی و به کهف حَصینِ لازمان و لامکان ولایت ملحق شوی و فراتر از زمان و مکان ، خود را به قافله سال شصت و یکم هجری برسانی و در رکاب امام عشق به شهادت رسی.

یاران! شتاب کنید، قافله در راه است. می گویند که گناهکاران را نمی پذیرند؟ آری، گناهکاران را در این قافله راهی نیست . اما پشیمانان را می پذیرند.

قسم به عشق، که ای مبدا و معادِ دلم!

شروع شد همه چیز از تو و رسید به تو



یا نور 

نمی دانم، شاید روز و سال عمر را شمردن، بازی بی جهتی باشد. اما می دانم که هر روز صبح، نظرگاه تازه ای گشوده می شود. 

و من امروز، به لطفت، با عمیق ترین حالات شکر چشم از خواب گشودم. یادم نمی آید، شاید خواب خوشی دیده باشم، "این می دانم که مست برخاسته ام."

از فکر نعمت توست که قلبم دارد از جا کنده می شود.

فکر می کنم در این بیست سال، اگر هیچ یک از خواسته هایم تحقق نیافته بود، باز هم آنچنان منعَم بودم که بعضی از خواهش هایم رنگ و بوی ناشکری داشته باشد.

آن روز هم که خانم مشاور پرسید چه دوران های سخت قابل اشاره ای در زندگی داشته ام، نگاهم آنچنان با لطف تو تلاقی کرد که مثل آدم های مست، خنده ن گفتم: هیچی. همه چیز عالی بوده! 

باورش نشد، گفت در خانواده، در دوران های تحصیلت، با دوستانت، با خودت، یعنی هیچ مشکلی نداشتی؟ 

گفتم الان هیچ تلخی ماندگاری در ذهنم نقش نبسته.

هرچند بی شک اوقات نه چندان کمی، ناراحت و دلسرد و خسته و پریشان بوده ام، و چه بسا که از این بیشتر در انتظارم باشد، اما اکنون، گذشته با وجود همه بدی هایم، از شدت لطف تو درخشان، و آینده قرین امید است.

مثل آنکه روز موعود در پیشگاهت ایستاده باشم و تو بپرسی: زندگی ات چگونه بود؟ 

و من شاید بگویم آنچنان بود که یک عمر خراب کاری من، باز هم از خوبی فزاینده اش نکاست.

.

ممنون تو ام.

همه ستایش ها برای توست. 

کاش من همه بودم، با همه دهان ها تو را حمد می گفتم.

زندگی با توست

 و من به لطافت سلام تو زنده ام، 

در چنین روزی که حوالی اذان صبح، مرا با نوازش صدای باران از خواب بیدار می کنی.



هوالکریم

سرخی شفق، التهاب دلش را بیشتر می کرد. صخره های سیاه رنگ سر برآورده از صحرا، همچون نقابی چهره ی برافروخته ی خورشید مکه را در برمی گرفت. شبی دیگر، بی مهتاب، بی یار، در تعجیل بود. چندان که خورشید فرومی نشست، صبوری از جانش رخت برمی بست. آخرین شعاع های نور، دل آسمان را به سرخی آتش گونه ای می کشانید. و شعله ای غریب بر آن لحظه های منتظر که آمیخته با دلشوره ای نا آشنا بود، زبانه می کشید. از ساعاتی پیش چندین تن را در طلب او فرستاده بود و تا کنون هیچ یک باز نگشته

خبری هرچند کوتاه و مرهمی اگرچه اندک، برای قلب بی تابش به ارمغان نیاورده بودند.  

پس کجایی محمد من، من نبودن های تو را، که عین بودن است و حضور، خوب می شناسم. غیبت ها و پناه بردن هایت به آن خلوت همیشگی، به آن میقات خواستنی. من خوب می شناسم حال دلم را وقتی که نیستی. وقتی که با خدای خود به عشقبازی می نشینی، آرامش عظیمت در جان من نیز تجلی می کند. اما آخر بگو این تشویش، این دل مشغولی که امان می برد و مدام زبانه می کشد از چه روست؟

 غروبی این چنین دل پریش، تداعی آن روزهای دوردست دیر آشناست. آن روزها که فرزند برومند قریش، امین مکه، در سلک کاروان تجاری عظیم بنت خویلد، بانوی بانوان قریش درآمد و راهبری تجارت شام را عهده دار شد. آن زمان نیز، بازگشتت به طول انجامید محبوب من. و من دل نگران بودم که مبادا راهن. مبادا دشمنان قبیله مبادا طوفان ویرانگر گرد و غبار.

 کاروان تجاری و آن مال و سرمایه ارزشی نداشت، که آن اگرچه ناچیز نبود، اما به سهولت و در اندک زمانی، با سود سفری دیگر جبران می شد. آن چه تاب و توان قلبم را ربوده بود، آن چه مرا پریشان خلق کرده بود و عنان صبر و طاقتم از کف برده بود، تو بودی محمد من. دل آشوب بودم و در جانم غوغایی مدام بود که آن رادر سکوتی به وسعت صحرا نهان می داشتم. نخستین بار نبود که کاروانی دیرتر از معمول باز می گشت. نخستین مرتبه نبود که تو را به سفری تجاری می گماردم، اما آن روزها، تو آن چنان بر روح و جان من چون امیری مقتدر و مهربان حکومت می کردی که روز و شبم، لحظات و دقایقم در تسخیر خیالت، درگذار مرور آن حضور بی پایان بود. اخلاق کریمانه ای که هرآن در نگاهم معظم تر می نمود، آن پاکیزگی و سپیدی دست نیافتنی و جاری که جلوه گاه صورت و سیرت پر خلوص توست. در نایابی بود که چون منی را - که تمام عمر در تنعم و ثروت، در دل جاهلیت عرب، به جستجوی پاکی و پاک منشی حقیقی تقلا کرده بود- شیفته ی خود می ساخت. جاهلیت عربی که اشرافش بیش از دیگر مردمان و چه بسا آگاهانه و به اختیار غرق در پلیدی بودند.

گاهی از خود می پرسیدم که براستی مردمان کور اند که در مقابل پاکی بی حد تو، پی به زشتی و آلودگی مفرطانه خود نمی برند؟ آن روزها خود را سرزنش می کردم . چرا اجازه داده بودم تا این حد از من دور باشی؟ آیا به امانتداری ابوطالب اطمینان نداشتم که محمد امین را نیز با او همراه کردم؟ و یا بهانه ی کسب تجربه در میان بود؟ یا تو خود مایل به این سفر بودی و من در مقابل خواست تو تسلیم. نمی دانم. هرچه که بود، من با خود نبودم. و آن چنان بی خویش که آشکارا - اگر بودی. می توانستی فریاد تشویشی نهان را در چشمانم بخوانی. هرچند اگر تو بودی، جز دلی آرام ارمغان حضورت نبود.

نفیسه نخستین فردی بود که از حال طوفان زده ی این دل آگاه شد. او را گفتم تا پیکی بفرستد و خبری از کاروان بگیرد. اما. تو خود همان روز از راه رسیدی. من امید پیام داشتم و صاحب پیام باز آمد. من مرهمی چند می جستم اما طبیب مسیحا نفسم، خود مرا دریافت. 

اکنون کجایی مسیحا دم جانم؟ روشنای خانه ی وجودم. ای کاش اکنون نیز به جای تمام قاصدان بی پیام خود، پیام آور نوازش حضورت باشی.

( و کمی آنسوتر از صخره های سیاه، در آن میقات همیشه خواستنی، ملکی شانه های محمد(ص) را تکان می داد که: بخوان یا محمد، بخوان به نام پروردگارت که آفرید.)

شب اگر چه آرام است، اما شلوغ ترین ساعات دل در آن جاری است. رمز این یادآوری و مرور چیست در این شب غریب؟ خدیجه (س) به یاد می آورد:

پس از آن، "میسره" را -که در سفر به خدمتت امر کرده بودم، فراخواندم و گفتم: ای میسره، با من بازگو آنچه از محمد در سفر دیده ای، اندک و بسیارش را بازگو! و میسره گفت: ای خدیجه، بحیرای راهب مرا خبر داد که محمد پیغمبر خداست و مهتر و بهتر عالمیان. او گفت در حفظ او از جهود بکوشید که در طلب هلاکش بر می آیند.

همان روز بود که رسول عشق در جانم مبعوث شد و آن چنان آشکارا به اعلان رسالتش پرداخت و در آن تعجیل نمود که احدی در قریش از ماجرای درخواست من بی خبر نماند.از نفیسه خواستم تا تو را و ابوطالب را از میل قلبی من آگاه کند و به ابوطالب بگوید که مرا از عمم عمرو بن نوفل خواستگاری کنند. آنگاه با ابوطالب نزد عمرو رسیدید و ابوطالب خطبه ای بس نیکو از اصل و نسب و خاندان ما که به ابراهیم و اسماعیل علیهما السلام می رسد، و رغبت قلبی مان، نزد عمرو که مست و خوش، مشغول شراب بود اداء کرد. آه، چه نیکو خطبه ای بود! و عمرو آنچنان از آن سخن فصیح درحیرت ماند که به سختی توانست کلامی بازگوید. و من، در پس پرده ، با قلبی آکنده از شوق و چهره ای برافروخته از شرم، خود به سخن درآمدم. من، بیش از این دل مشغولی دوری ات را تاب نداشتم. دوست داشتم چندان که تکیه گاهم خواهی بود، با هرچه دارم، با هستی و محبت و ثروت خود، تورا محافظت کنم. می خواستم هرچه دارم، فدای تو باشد.

 اکنون کجایی. ای که تبسمت را دار و ندارم فدیه ی کم بهایی ست. بازآ که تشنه ی محبت نگاه محجوبت، بی قرار آرامش بی بدیل تو ام.

سیاهی شب در زوایای خاموش شهر رسوخ کرده بود. نسیم خنکی گونه های خدیجه (س) را نوازش می کرد. انتظار و تشویش، از بغض در گلو حلقه زده، با هر تپش قلب بی تاب، پای کوبان زمزم چشمانش را می پیمایید. تو در چه حالی محمد من، که اینگونه بی تابم؟

خدیجه (س) در تصرف خستگی بود. چشمانش را که بست، خواب خورشید را دید. طلوع کننده از حرا، و صبح را، به تنفسی که عالم را و آدم را، جانی دوباره می بخشید.


یا نور 

نمی دانم، شاید روز و سال عمر را شمردن، بازی بی جهتی باشد. اما می دانم که هر روز صبح، نظرگاه تازه ای گشوده می شود و من امروز، به لطفت، با عمیق ترین حالات شکر چشم از خواب گشودم. یادم نمی آید، شاید خواب خوشی دیده باشم، "این می دانم که مست برخاسته ام."

از فکر نعمت تو قلبم دارد از جا کنده می شود. فکر می کنم در این بیست سال، اگر هیچ یک از خواسته هایم تحقق نیافته بود، باز هم آنچنان منعَم بودم که بعضی از خواهش هایم رنگ و بوی ناشکری داشته باشد.

آن روز هم که خانم مشاور پرسید چه دوران های سخت قابل اشاره ای در زندگی داشته ام، نگاهم آنچنان با لطف تو تلاقی کرد که مثل آدم های مست، خنده ن گفتم: هیچی. همه چیز عالی بوده! 

باورش نشد، گفت در خانواده، در دوران های تحصیلت، با دوستانت، با خودت، یعنی هیچ مشکلی نداشتی؟ گفتم الان هیچ تلخی ماندگاری در ذهنم نقش نبسته.

هرچند بی شک اوقات نه چندان کمی، ناراحت و دلسرد و خسته و پریشان بوده ام، و چه بسا که از این بیشتر در انتظارم باشد، اما اکنون، گذشته با وجود همه بدی هایم، از شدت لطف تو درخشان، و آینده قرین امید است.

مثل آنکه روز موعود در پیشگاهت ایستاده باشم و تو بپرسی: زندگی ات چگونه بود؟ 

و من شاید بگویم آنچنان بود که یک عمر خراب کاری من، باز هم از خوبی فزاینده اش نکاست.

.

ممنون تو ام.

همه ستایش ها برای توست. 

کاش من همه بودم، با همه دهان ها تو را حمد می گفتم.

زندگی با توست

 و من به لطافت سلام تو زنده ام، 

در چنین روزی که حوالی اذان صبح، مرا با نوازش صدای باران از خواب بیدار می کنی.


یا نور المستوحشین
خدا می داند امشب چقدر دل گرفته ام. هم دلگیرم، هم دل تنگم، هم دلم گرفته. 
در فرهنگ واژگان قرآنی رسیدم به واژه کظیم. در مجمع البیان آمده کظیم آدم غمگینی است که دهانش از شدت غم بند آمده و سخنی نمی گوید. مثل بستن دهان مشک. آنگونه که مشکی که لبریز است را محکم می بندند
و ابیضت عیناه من الحزن و هو کظیم
لابد من هنوز کظیم نشده ام که دارم این کلمات هرچند بی جان را روانه این صفحه می کنم. اما تا سر حد غریبگی با همگان، کم حرف شده ام. غریبه ای که آدم ها را خوب می شناسد، اما نزدیک ترین ها نیز به گفته خودشان دیگر نمی شناسندش. چندان که شاید خودش نیز خود را.
اما امشب می خواستم حرف دیگری بزنم. آدم وقتی در وبلاگ می نویسد جایی گوشه ذهنش امیدوار است که شاید یک نفر زمانی هرچند دور یا کم احتمال، نوشته اش را بخواند. وگرنه دفتر و دفترچه برای نوشتن کم نیست. امشب می خواستم بگویم اگر شبی این چنین برایتان فرا رسید که ندانستید بر کدام اندوه بگریید و نتوانستید از شدت اندوه بگریید، اگر نفس هایتان در سینه تنگتان جا نشد و آب شدید و ذره ذره حتی نزد خودتان کظیم شدید، هنوز محضر خدا جای کظیم بودن نیست. همان پیمبر که خدا او را کظیم خوانده است، دمی بعد می گوید: انما اشکوا بثی و حزنی الی الله.
حالا شاید نتوانی بث و حزن را با کلمات به زبان آوری، همین که توجه به جانب آن علیم بصیر کنی، کار تمام است. همین که بدانی چیزی بر او مکشوف نیست روزنه ای بر کظم تو گشوده می شود. قطره قطره چکه می کنی و سبک می شوی


هوالکریم

سرخی شفق، التهاب دلش را بیشتر می کرد. صخره های سیاه رنگ سر برآورده از صحرا، همچون نقابی چهره ی برافروخته ی خورشید مکه را در برمی گرفت. شبی دیگر، بی مهتاب، بی یار، در تعجیل بود. چندان که خورشید فرومی نشست، صبوری از جانش رخت برمی بست. آخرین شعاع های نور، دل آسمان را به سرخی آتش گونه ای می کشانید. و شعله ای غریب بر آن لحظه های منتظر که آمیخته با دلشوره ای نا آشنا بود، زبانه می کشید. از ساعاتی پیش چندین تن را در طلب او فرستاده بود و تا کنون هیچ یک باز نگشته

خبری هرچند کوتاه و مرهمی اگرچه اندک، برای قلب بی تابش به ارمغان نیاورده بودند.  

ادامه مطلب


و تو حتما مقاومت در هم شکسته ام را می بینی

و از راز اشک من با خبری

و تو می دانی که چرا و چگونه تمایلات من تغییر می کند

چگونه از مردم می رمم

و به کنج نهانی کشیده می شوم

و خلوت را بیش از پیش دوست می دارم

حالا اگر کسی مرا به گوشه نشینی سوق دهد یا در خانه ماندن را بر من تحمیل کند، طغیان نخواهم کردلج نخواهم کرد

لبخند می زنم و می گویم: از خدایم است.

دیگر مدام به این فکر نمی کنم که حق من چیست

من وظایفی دارم

که تو مرا ذره ذره با آنها راضی می کنی

و من آرام آرام به اصل خودم باز می گردم


یا نور المستوحشین

خدا می داند امشب چقدر دل گرفته ام. هم دلگیرم، هم دل تنگم، هم دلم گرفته. 

در فرهنگ واژگان قرآنی رسیدم به واژه کظیم. در مجمع البیان آمده کظیم آدم غمگینی است که دهانش از شدت غم بند آمده و سخنی نمی گوید. مثل بستن دهان مشک. آنگونه که مشکی که لبریز است را محکم می بندند
و ابیضت عیناه من الحزن و هو کظیم
لابد من هنوز کظیم نشده ام که دارم این کلمات هرچند بی جان را روانه این صفحه می کنم. اما تا سر حد غریبگی با همگان، کم حرف شده ام. غریبه ای که آدم ها را خوب می شناسد، اما نزدیک ترین ها نیز به گفته خودشان دیگر نمی شناسندش. چندان که شاید خودش نیز خود را.
اما امشب می خواستم حرف دیگری بزنم. آدم وقتی در وبلاگ می نویسد جایی گوشه ذهنش امیدوار است که شاید یک نفر زمانی هرچند دور یا کم احتمال، نوشته اش را بخواند. وگرنه دفتر و دفترچه برای نوشتن کم نیست. امشب می خواستم بگویم اگر شبی این چنین برایتان فرا رسید که ندانستید بر کدام اندوه بگریید و نتوانستید از شدت اندوه بگریید، اگر نفس هایتان در سینه تنگتان جا نشد و آب شدید و ذره ذره حتی نزد خودتان کظیم شدید، هنوز محضر خدا جای کظیم بودن نیست. همان پیمبر که خدا او را کظیم خوانده است، دمی بعد می گوید: انما اشکوا بثی و حزنی الی الله.
حالا شاید نتوانی بث و حزن را با کلمات به زبان آوری، همین که توجه به جانب آن علیم بصیر کنی، کار تمام است. همین که بدانی چیزی بر او نامکشوف نیست روزنه ای بر کظم تو گشوده می شود. قطره قطره چکه می کنی و 'گشوده می شوی

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها